خیلی ممنونم ازت بهترینم . به خاطر همه چی :)
به خاطر زندگی که به من دادی و به خاطر اینکه میذاری من شاد بمونم :)
امروز خبر خوب کم نشنیدم . هفته دیگه کلا تعطیل کردیم :دی
کلاس من و چند نفر دیگه رو میخواستن عوض کنن تایم اون کلاسه هم واقعا بد . 22 نفر جدید آورده بودن ، میخواستن از کلاس ما 10 نفر بردارن ببرن اون کلاس که شرط اینکه کلاس برگزار بشه ( حداقل 25 نفر) داشته باشن . خلاصه اون معاونی که میخواست این کار رو انجام بده اومد کلاسمون گفت که کسی داوطلب هست بره اون کلاس ؟ (حالا دلیلش هم نفهمیدم چرا فقط از کلاس ما میخواست نفر ببره و نه از کلاسهای دیگه ) .
هیچ کسی داوطلب نشد . کاملا هم مشخص بود . چون کلاس ما هم تایمش خوب بود و هم اساتیدش به نسبت عالی بودن و هم کلاس جو خوبی داره و خودشیرین بینمون ( حداقل در زمینه درس ) پیدا نمیشه ، نمایندمون هم خیلی خوبه ژتونها رو خیلی زود برامون جور میکنه خخخ
این معاونه وقتی دید همه میخوان بمونن گفت که پس مجبورم 10نفر رندومی ببرم اون کلاس . منم که میدونستم و به همه میگفتم که چه قدر شانسم عالیه و فلان که میفتم بین همون 10 نفر
شبش تلگرام گروه رفتم یک برگه ای نمایندمون عکس گرفته بود که اسم اون ده نفر بود ، منم میدونستم که اسمم هست و اسمم هم بود :دی گفتم دیگه خیلی خوش شانسم . حالا همه میگفتن یعنی چی و میایم ازتون حمایت میکنیم و ما هم دلمون رو خوش کردیم به همین دلداری ها و چه قدر بچه های کلاس شوخی میکردن و کلا میخندیدیم :دی
روز بعد دیگه که میشه امروز ، کلا کار من دعوا و جر و بحث و فلان بود . با مدیر دانشگاه صحبت کردم با همون معاون بعد به داداش و بابام هم گفتم بابام از سر کار اومد ( هیچی هم نگفتم به بابام که بیان حرف بزنن ) کلی بحث شد و منتظر اون حمایت دوستان عزیز در تلگرام بودیم که همشون زود رفتن خونه هاشون خخخ . البته خب کاری نمیتونستن بکنن . یک نفر موند اون هم نمایندمون بود طفلکی خیلی پیگیری کرد ( دستش درد نکنه )
آخر سر بابام تلفنی گفتن که همه چی حل شده و فلان . منم باور نمیکردم به همون 10 نفر گفتم بریم ببینیم چی شده5 تاشون اومدن .
نماینده : آقا قضیه این 10 نفر چی شد برای کلاسا ؟
معاون : هیچی باید برن کلاس جدید
دوستان به من: مگه نگفتی بابات گفته همه چی حله
من : یعنی چی آقا ؟ مگه بابام اومده صحبت کرده گفته همه چی حل شده .
معاونه چشماش گرد شد . ترسید بدبخت خخخ . انگار که بابام رئیس ادارشون هست خخخ
معاون به من : فامیل شما چیه ؟
من : بووووووووووق (همون فامیلم )
یک مقدار معاونه فکر کرد ببینه کسی به این فامیل میشناسه . منم البته قصدم ترسوندنش نبود .
بعد گفت : همین کلاس جدید میرین دیگه.من کاری ندارم .
حالا نماینده داشت با معاون صحبت میکرد . منم به بابام زنگ زدم گفتم همینطوری تلفنی صحبت کنن با معاون .
معاون ترسید دوباره خخخ : نه صحبت نمیکنم .
بابا نمیخوردت که خخخ . بگیر صحبت کنن ببین چی شده . به خدا بابام کاره ای نیست .
آخر همه میخواستن برن چون بحث کردن فایده ای نداشت . معاونه از من پرسید : یک بار دیگه میشه فامیلت رو بگی ؟
من : بوووووووووق
-------------------------------
رفتیم پیش مدیر . آخرین روزنه امیدمون بود . نیم ساعت همه نشستیم که ایشون همراه با اساتید دیگه ناهار بخورن غیبت خانوماشون رو هم بکنن بعد که میخواست بیاد باهامون صحبت کنه ترم بالایی ها خودشون رو انداختن وسط
-برای سلامتی آقای مدیر کف بزنین .
خودشیرینا :////////////
ده دقیقه اومد برای اونا سخنرانی کرد و بالاخره اومد بیرون و تونستیم یک گوشه گیرش بیاریم 7 نفری بهش هجوم آوردیم .
از آخرش هم فهمیدیم که موندنی هستیم در این کلاس :دی
بعد اینکه مدیر گفت انگار همه یک انگیزه ای داشتن برای زندگی و یکی مریضیش همون لحظه خوب شد خخخ
خیلی وقت بود پست طولانی نذاشتم ( یک هفته :/ ) خخخ
الان خوشحالم یک مقدار تخلیه بشم درست میشم.
درباره این سایت